کلاغ را به کدامین جرم این چنین سرگردان نمودندگناه او مگر چه بودکه قصه ی ما به سررسیداما او به خانه اش نرسید !!؟گناه او
آن لحظه ی بی آغاز , که خدا بود ,من در کدام زوایای پنهان شعر می بافتمآیا بودم !!؟می گویند 🙁 یکی بود , یکی نبود
اگر مسیح بودم ,در پای صلیب آواز می دادم:_ هر کس که مرا دوست می دارد ,یهودا را نیز دوست خواهد داشت !
کال بودآن سیب که به دست من دادیاینگونه بود که عشق نارس شد !!
دست من ,با دست تو ,و هزاران دست دیگر ,می تواند دستی شودکه باژگون سازد این بنای فرسوده راتا از نو بسازدطرحی تازه برانگیزدجهان مهربانان
و , …در انتهای شب ,خورشید ,طلوع نکردو باز ,شب بود که آمد و پشت سر هم شب بود که می آمدبی آن که هیچ
نگرانی ,این روزها ,چون سوهان ,روح مرا می تراشدچون جزام ,به جانم افتادهچون خوره ,مرا از درون می خورد… من …تو …ما…و نسلی که نمی
خواب باشسراب باش اما باش !بی تویی مرا به پرتگاهی دهشتناک کشیده است …اکبر درویش پاییز سال 1391
در جستجوی تو به درگاه تو گریه میکنمتو را از تو می خواهماکنون بی تویی ,مرا به سراب بی منی کشانده است !! اکبر درویش پاییز
( شعر اول از مجموعه شعر واره ای برای روشنک ) :روشنکروشنکتاریک استخورشید اسیر ابرهاستاما روشنی می آیدیک روز … یک روز روشن … یک