اطلاعات تماس
شعر

سیمفونی : ” استفراغ “

به ایستاین جادر همین نقطهدر همین مکانروزهای گستاخی آغاز شده است شب چنان سنگین شده است که این شعله ی وحشینمی تواند انتظار مرا روشن

شعر

ای آزادی

نباید تو را خواستنباید به تو دل بستوقتی که تو ,انگار ,سهم من نیستی !!اما من ,آن چنان تو را دوست می دارمکه برای داشتن

شعر

و فردا باز تکرار

شب را ,با خواب های ناخوش همه مالیخولیاییدر بستر عرق کردن های ماندست و پا زدن های مانبخود پیچیدن های مانبا دریغ هاآرزوهای مانافسوس های

شعر

سکوت این روزها

من سکوت را خوب می فهمم سکوت این روزها راسکوت این سال ها راسکوت این آدم ها را …اما ,آن چنان ,گوش خوابانده ام به این

شعر

شاید

آیا خدا آدم را خلق کردیا آدم ,خدا را …!؟من نمی دانماما ,می دانم که ” آدم ” هستزندگی هست …این بودن ,تا شدن ,سنگین

شعر

نطفه های مجبور زمستانی :

نطفه های مجبور زمستانی : 1تا دوباره مردن ,زندگی کنیم اکنون زندگی را بخوانیمعشق رابودن را … 2نبودمنیستمآن که بود ,سایه ای بودکه انگار زندگی

شعر

عشق را در تمام جهان جارخواهیم زد

عشق را در تمام جهان جارخواهیم زدما مردمی که با آگاهی به جنگ جهل رفته ایم..اما پیش از آنباید به آزادی سلام بگوییماما پیش از آنباید عدالت را

شعر

شعر را …

” شعر ” را ,بایداز ” شعار “جدا کردو به ” شعور “پیوند زد …اکبر درویش . 17 بهمن سال 1391

شعر

من , دلم می خواهد

من ,دلم می خواهد آن چنان که باید , زندگی را کشف کنم_ زندگی کردن را _من ,دلم می خواهدروزگاری ,فارغ از این باور ,که دگر راه

شعر

بهار خواهد آمد