به ایستاین جادر همین نقطهدر همین مکانروزهای گستاخی آغاز شده است شب چنان سنگین شده است که این شعله ی وحشینمی تواند انتظار مرا روشن
نباید تو را خواستنباید به تو دل بستوقتی که تو ,انگار ,سهم من نیستی !!اما من ,آن چنان تو را دوست می دارمکه برای داشتن
شب را ,با خواب های ناخوش همه مالیخولیاییدر بستر عرق کردن های ماندست و پا زدن های مانبخود پیچیدن های مانبا دریغ هاآرزوهای مانافسوس های
من سکوت را خوب می فهمم سکوت این روزها راسکوت این سال ها راسکوت این آدم ها را …اما ,آن چنان ,گوش خوابانده ام به این
آیا خدا آدم را خلق کردیا آدم ,خدا را …!؟من نمی دانماما ,می دانم که ” آدم ” هستزندگی هست …این بودن ,تا شدن ,سنگین
نطفه های مجبور زمستانی : 1تا دوباره مردن ,زندگی کنیم اکنون زندگی را بخوانیمعشق رابودن را … 2نبودمنیستمآن که بود ,سایه ای بودکه انگار زندگی
عشق را در تمام جهان جارخواهیم زدما مردمی که با آگاهی به جنگ جهل رفته ایم..اما پیش از آنباید به آزادی سلام بگوییماما پیش از آنباید عدالت را
” شعر ” را ,بایداز ” شعار “جدا کردو به ” شعور “پیوند زد …اکبر درویش . 17 بهمن سال 1391
من ,دلم می خواهد آن چنان که باید , زندگی را کشف کنم_ زندگی کردن را _من ,دلم می خواهدروزگاری ,فارغ از این باور ,که دگر راه