بی شرمی !؟اما من نهایت بی شرمی را ,در قلب یارانی دیدم ,که می گفتند :_ یار هستند اما در نهایت ,شناختم شانکه حلقه ی دار
امشب از اون شباست که مندلم می خواد مست بکنمداد بزنمفحش بدمشکایت از هست بکنموای که چقدر این دل مناین دل دیوونه ی منخسته و
از دلتنگی های سال 1369 . خونه ی من :من دلم خیلی گرفته از دو روز تلخ دنیارسیده جون به لب من از غریب موندن
همپای من ,دست به دست من بدهتا دور این آتش برافروخته ,به رقص و پایکوبی برخیزیماین آتش ,که از خشم هیمه ها ,زبانه کشیده است
اسطوره ای ,شدیدر ما …در تاریخ …و هنوز می تواناز تو توان گرفتو هر روز می توانبر تو بالید . اسطوره ای ,شدیماندگار…جاویدان …و نامت
” اناالحق ” ,می پیچید در تمام کوچه هااز گلوی من ,که یک روز من را ,همراه تو ,بردار کشیدندو از هر سوی ,سنگ ها
باران باشبر من ببارخیسم کنترم کنباورم کنمن زمینمهمیشه ی همیشه ,از خشک بودن ,واهمه داشته امبا هر قطره ایدلم می خواهددهان باز کنمو جوانه ای
بی تو ,من ,” آدم ” بودماما ,کم بودمتنها بودمبی همپا بودم بی من ,تو ,” حوا ” بودیاما ,کم بودیتنها بودیبی همپا بودی دست من
پیش در آمد :ای پرنده ی محبوس !به بینتمام چهار فصل سال ,زمستان استدیگر نه بهار ,نه تابستان ,و نه حتی پاییز ,زمستان استزمستان است
چگونه معنی گرفت زندگیو چگونه آغاز شد روزگار !؟نفس من مرا مغلوب خویش ساختتسلیم شدمو چون بره ای رام ,با او به هر ناکجاآباد به