مرا بنواز
با چشم های بسته
اکنون که کوری ,
بیماری ی همه گیر جهان ما شده است
به بین ,
دریا به موج رسیده است
افق به خورشید
من به تکرار …
مرا بنواز
با چشم های بسته
مرا آواز کن
به آن افق های دور
مرا بخوان
به سرزمین باکره ی احساس های ناب…
گفتن را نمی خواهم
صدایت را خواهم شنید
آواز هایت را ,
بر گوش قاصدک ها خواهم خواند
خواهم ماند
تا بینایی ,
سرود چشم های بسته شود …
دیدار را نمی خواهم
بارها تجربه کرده ام
جز جدایی ,
هیچ میوه ای ,
از این درخت بی بر ,
نصیب من نشده است
دیدن را ,
می خواهم
دیدن را ,
می خواهم
اکنون مرا به بین
با چشم دل
تا همه ,
فراخی بینی
و
گستردگی
من ,
هستم
مرا به بین
با چشم دل
تا همه ,
دوست داشتن بینی
و
عشق …
اکبر درویش . آخرین پاییزی سال 1391