کامل نمی شوم
خودم می شوم …
پذیرفته ام که من آن عیسای ناصری نیستم
که باید صلیب بر دوش تا فراز جلجتا بالا بروم
نه بودا هستم که با رها کردن بودها ,
در نبودها ,
به بود برسم
ترک خانه و کاشانه و قوم و خویش کنم…
و نه رابین هود هستم
تا عمر را به مبارزه با زرمندان و زورمندان سر کنم
شاید فقر و بدبختی را ریشه کن کنم
من خودم هستم
با قلبی که زود می شکند
که با نگاهی زیبا می لرزد
که با لبخندی شاد به شگفت می آید
مجبورم بخورم و بیاشامم
و زندگی کنم
دغدغه ی امروز و فردا را داشته باشم
من خودم هستم
با قلبی ,
که زود عاشق می شود
زود دوست دارد
و زود وابسته می شود
و درد جدایی را می شناسد
من خودم هستم
هرچند دل در هوای آزادی دارم
هر چند به جهانی آزاد و آباد می اندیشم
هر چند دل در گرو عدالت دارم
اکنون خیس از ترانه ,
در گل و لای واژه ,
بی هیچ سرپناهی قدم می زنم !!
اکبر درویش