افسوس ,
که دیگر دیر است
هر چند ,
رنج نداشتن ها را ,
آگاهانه ,
احساس می کنی
اما چگونه ,
پای را ,
بیرون از این هراس می کنی ؟
افسوس ,
که دیگر دیر است
هر چند ,
که خوب می فهمی
که چه می خواستی
و چرا باختی
اما تو ,
که خود این حصار را ,
به دست خود ساختی ,
چگونه ,
ویران خواهی کرد
این سدهای استوار را ؟
ای که ,
در دلت می خوانی
تابش عدل و داد را !؟
افسوس ,
که دیگر دیر است
هر چند ,
عجز نتوانستن ها را ,
هشیارانه ,
احساس می کنی
تو چگونه ,
رها گشتن را ,
بر تن خود لباس می کنی ؟
باشد که راه تو ,
هایهوی را در دل مردم قبیله ی مرجوم طنین اندازد
شاید آن گاه ,
من هم باور کنم :
هیچ گاه دیر نیست
هیچ گاه دیر نیست !!
اکبر درویش . نیمه ی اول اردیبهشت ماه سال 1364