اطلاعات تماس
عمو جون ,
یکی بخر …

عمو ,
یه دونه بخر 
فال حافظه
یکی …
خواهش می کنم

نگاهم ,
گره خورد
با نگاه های سرشار از التماس
دلم لرزید
آن جثه ی کوچک ,
چطور می توانست
تحمل کند
این فقر و نکبت را …!؟

زیر لب ,
زمزمه ای آمد
دیری ست که این قربانیان کوچک …
اما صدای او ,
برید این زمزمه را

عمو جون ,
یه دونه بخر
ایشالله که فالت خوبه …

دست لرزان را در جیب فرو بردم
یک اسکناس تاخورده
یک شعر از حافظ شیراز
و فال من …!!

نیت کردم
که نبینم دیگر
کودکانی را
که فال می فروشند !!

اکبر درویش . 3 شهریور سال 1392


به اشتراک بگذارید:

editor

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *