اطلاعات تماس

چه امیدها ,
بستم
با شوق
با عشق …
چه امیدها ,
بستیم
از دل
از جان …

افسوس
که به راه سراب ,
خسته و بی تاب ,
پا گذاشتیم
و ویران شد
تمام رویاهایی ,
که سال های سال ,
با امید و آرزو ,
در ذهن خود کاشتیم
و مومنانه ,
به انتظار آن ,
بی دریغ نشستیم .

تو را دیدم
تو را دیدم
من و ما ,
پله های نردبانی بودیم
که آسان ,
از ما گذشتی
ما ,
قربانی بودن را ,
زندگی کردیم
تا تو ,
بر سکوی فتح ,
شلاق را بگردانی
و بر موج برانی .

اکنون ,
خوب می تازی
خوب می رانی
ای سوار اسب چوبی
و ما ,
دریغ های مان را
آرزوهای مان را ,
دوره می کنیم

اما آیا ,
این کسوف ,
پایانی نخواهد داشت
و خورشید ,
همیشه از نظرها ,
پنهان خواهد ماند !؟؟

اکبر درویش . اردی بهشت سال 1392

به اشتراک بگذارید:

editor

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *