آخر تو دمی صنما لطفی تو به ما بنما
آن چهره ی زیبا را آن روی دل آرا را
یکبار دگر بر ما بنما..بنما..بنما…
من باده نشین هستم با عشق همنشین هستم
در آرزوی دیدار سجاده نشین هستم
آن قرص چو مهتاب را آن چهره ی بی تاب را
یکبار دگر بر ما بنما..بنما..بنما…
رحمی به دل ما کن بر این دل شیدا کن
عاشق شده ام آری با ما تو مدارا کن
بردار تو حجاب از خود آن چهره هویدا کن
با آن برق چشمانت روشن تو ره ما کن
آن چشمه ی جوشان را آن غنچه ی خندان را
یکبار دگر بر ما بنما .. بنما ..بنما…
آخر تو دمی صنما لطفی تو به ما بنما
آن جاده ی آغوشت آن سینه ی تن پوشت
یکبار دگر بر ما بگشا..بگشا..بگشا…
من مرد وفا هستم کی اهل جفا هستم
با دار و ندار خود اکنون به تو پابستم
میخانه ی چشمانت خم خانه ی احسانت
یکبار دگر بر من بگشا..بگشا..بگشا…
ای اسوه ی زیبایی ای آیت شیدایی
رسوا شده ام رسوا تا کی من و رسوایی
یک لحظه نظر بر ما دریاب تو دل ما را
تا کی به تمنایت سوزم همه ی شب ها
دروازه ی قلبت را آخر صنما یارا
یکبار دگر بر ما بگشا..بگشا..بگشا…
اکبر درویش . آذر ماه سال 1391 . تهران