ننویس
تا میام باز بنویسم
که چه ها به من گذشته
که ز درد و رنج و محنت
قلب خسته ام شکسته
تا میام بگم که هستیمیم
خالی بود از شوق و شادی
ای خدا جز فقر و ذلت
تو به من چیزی ندادی
تا میام بگم غریبم
از خوشی ها بی نصیبم
تنها با خفت و خواری
توی دنیا بر صلیبم
باز می گی سکوتو نشکن
قفل لب هاتو نکن باز
بذار لب هات بسته باشه
نشه با گفتن هم آواز
ننویس ننویس
کاغذا آتیش می گیرن
ننویس ننویس
کلمه ها توی آتیش می میرن
باز میام تا بنویسم
که دیگه طاقت ندارم
از تحمل خسته هستم
خسته از این روزگارم
تا میام بگم که بودن
واسه من مسلخ درده
فصل پائیزه دل من
برگ بودم رنگ زرده
تا میام بگم که باختم
توی بازی زمونه
جغد شومی روی بومم
از ازل آواز می خونه
باز می گی سکوتو نشکن
بذار ناگفته بمونه
تو وجودت شعله ور شه
تنمها قلب تو بخونه
ننویس ننویس
کاغذا آتیش می گیرن
ننویس ننویس
کلمه ها توی آتیش می میرن
اکبر درویش . سال 1364

ا
اگر تمایل دارید و شعرهای مرا دنبال می کنید می توانید مرا در اینستاگرام و توییتر و یوتیوب و بلاگر و لینک این و پین ترست و فیسبوک دنبال کنید . و می توانید نظرات و انتقادات خود را در زیر با ما در میان بگذارید . با سپاس بسیار از دوستان همراه و همدرد
و … کاغذها هم تحمل درد و رنجی را که بر من گدشته است را ندارند و از اندوه و درد آتش می گیرند