درد پاییز ,
می پیچد
در تن سبز درخت…
و باز پاییز است !
آیا دوباره پشت میز کلاس اول دبستان خواهم نشست
تا تکرار کنم
این درس نامانوس همیشه را :
_ بابا آب داد
مادر نان داد
درخت بار داد !؟؟
و باز پاییز است !
آه ای پانزده سالگی
که ترانه ی بلوغ در من جاری شد
و من به جشن آوازها و پروازها رفتم
که در سرزمین دوست داشتن قدم گذاشتم
و میوه چین رویاها شدم ,
از مدرسه فرار کردم
تا اولین احساس های عاشقانه ام را ,
در تجربت دست های تو
به خاک بسپارم
و باز پاییز است !
و دست های بی سنگر من ,
که هیچ قاصدکی
گریه هایش را به فصل بهار نبرد
تا دل پاییزی ی من ,
تا پرواز تا متن پوسیدگی
هایهوی بی افتخار فصل ها را
به گور گمنام دشنام ها و اوهام ها بسپارد …
و باز پاییز است !
آه ای ستاره ی دور دست ,
آیا هرگز تجربه ی روشن شدن از خورشید را به متن یک آواز عاشقانه در میان یک سلول تاریک و نمناک به ترانه برده ای !؟
اکنون که کودکی ی من به خاک سپرده شده است
و آوازهای بزرگ شدن بس ملولم کرده است
آیا هرگز در شب گریه های تاریک من روشن شده ای !؟
مرا به خاک بسپار
همراه برگ هایت که اکنون زرد شدن را به قیام نشسته اند
با رقص های شان
در دل باد
رقص درد
رقص مرگ
که سال های سال است که بسیار صدا در گوشم می پیچد
و ذهن مرا به ارواح فصل ها و ماه ها می کشاند
تا از دل سیحه برآورم :
و باز پاییز است…و باز پاییز است …و باز پاییز است !!!
در آستانه ی پاییز سال 1391