اطلاعات تماس

چگونه معنی گرفت زندگی
و چگونه آغاز شد روزگار !؟

نفس من مرا مغلوب خویش ساخت
تسلیم شدم
و چون بره ای رام ,
با او به هر ناکجاآباد به راه افتادم
و به هر کام دل باختم
اما ایمان من ,
نتوانست مرا آن چنان گرم سازد
تا همراه او به راه بیفتم
و در درگاه مسئولیت خود زانو بزنم

خدای را …
خدای را …
تنها دنائت را دیدم
و رذالت را یافتم
و شرافت از بالای پنجره ها گریخته بود

کلاغ سیاهی در پشت بام نشسته بود و غار غار می کرد
شاید این کلاغ ,
همان بود که شاهد اولین برادر کشی بود
یار غار قابیل
که به او آموختکه چگونه جسد هابیل را ,
در زیر خاک مدفون سازد

و هیچ پرنده ای
هیچ گاه شهامت آن را نداشت تا بر این بام بنشیند
و نغمه ی عشق سر کند

هیچ چیز نبود
هیچ چیز نبود
هیچ چیز نبود
تنها مردانی با شتاب ,
از کنار هم می گذشتند
کلاه های شان را برای هم برمی داشتند
و جیب های هم را خالی می کردند

فساد بود
فحشا بود
و فقر ,
که در کشور جور بیداد می کرد
و من ,
که پای در جاده ی ایمان خویش گذاشته بودم ,
با زنجیری به نفس خود بسته شده
و با او به لذت هایی گام می گذاشتم
که نه ارضا می شدم
و نه احیا می گشتم
و هر روز ,
در میان قوم خود ,
تنها تر از روز پیش می شدم .

اکبر درویش . 1377.10.15

به اشتراک بگذارید:

editor

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *