اطلاعات تماس

در من ,
عصیان به پا کرده ای
و قلبم را هی می کنی
تا برآشوبم
تا دوباره به شعف آیم
و قلبم به لرزه درآید

اما ,
من که اکنون سال هاست خالی از شوق
روزگار پیری ی خود را سپری می کنم
دیگر حتی به عشق نمی اندیشم
که از من گذشته است
که دیگر گرد پیری بر چهره ام نشسته است
موهایم سپید گشته
بر پیشانی ام چین افتاده
دلم مایوس و خسته
و اکنون قامتم زیر بار اندوه گران زندگی خم شده است .

من دیگر نمی توانم باور کنم که حتی می توانم خواب ببینم
که به شانه ای تکیه کرده ام
که دستی را در دست گرفته ام
که محو نگاهی شده ام
و قلبم آن چنان تند تند می طپد که صدای قلبم را
حتی کبوتران آسمان می شنوند
من دیگر حتی نمی توانم خواب ببینم !

مرا رها کن
بگذار در روزهای پیری ی خود ,
با عجز و ناتوانی ,
این روزهای طاعونی را به پشت سر بگذارم
و فقط آرزو کنم که مرگ فرا رسد
و تمام شود
همه چیز تمام شود
من تمام شوم
و قلبم تمام شود
و زندگی تمام شود
و تمام عشق هایی که روزهایی قلب مرا به طپش وا می داشتند ,
همه و همه تمام شوند

مرا رها کن
دیگر نه نگاه من سخنی برای گفتن دارد
و نه دست های من ,
می تواند زمستان دستی را به آتش بکشد
خفقان گرفته ام
و لب های من ,
در آرزوی این است که
آخرین بوسه را ,
زیباترین بوسه را ,
بر لب های مرگ بنشاند

مرا رها کن .

اکبر درویش . 1377.10.12

به اشتراک بگذارید:

editor

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *