اطلاعات تماس

آه ای شانزده سالگی ,
ای فصل گمشده ی من ,
که هر چه بر سر من آمد ,
از همان زمان آغاز شد که در تو مرا به تاراج بردند
و شمعدانی ها به خون نشستند
و حسن یوسف ها رنگ های شان را به باد دادند
و عروس اقاقی ها ,
به مویه نشست …

آه ای شانزده سالگی ,
تمام رویاهای من ,
از همان لحظه بر باد رفت ,
که تو را از من گرفتند
و من هراسناک و دلمرده
در کوچه های بلوغ گم شدم
و وسوسه ی چشم های زیبا
و اعتماد لبخندهای ناب ,
مرا به حصارهای آگاهی به بند کشیدند
و من دیدم که می بینم
و من دیدم که می شنوم
و من دیدم که فریاد می زنم
و کوچه ها بود
و خیابان های اسیر در بن بست
و تنهایی…تنهایی …تنهایی…

به اعتماد کدامین دست ,
دست هایم را به پناه دست هایی بالا بردم
که مرا از خیابان ها گرفت
و در میدان ها
مسافر سلول های احساساتی کرد
که نه کسی مرا فهمید
و نه کسی مرا دید !

آه ای شانزده سالگی ,…
جسم من تشنه است
جسم من سیراب نمی شود
روح من گرسنه است
روح من ارضا نمی شود
و آغوش من خالی ست …
لقمه ای نان می خواهم
و جرعه ای آب
و سفره ای که در آن ,
آب خود را با کسی تقسیم کنم
نان خود را با کسی تقسیم کنم
و دوست داشتن خود را با کسی تقسیم کنم
دوست بدارم
دوست داشته شوم
و من , …
در جستجوی کسی که مرا دوست بدارد ,
به هر نگاه زیبا سلام می کردم
به هر لبخند عمیق اعتماد می کردم
و قربانی می شدم …

آه ای شانزده سالگی , …
که شاهزاده ی سوار بر اسب سپید رویاهای من ,
از کنار من گذشت
و نه تنها استغاثه ی مرا نشنید
که لگد کوب سم اسبش شدم..

هیچ عشقی مرا گرم نکرد
هر همصدایی را که خواندم ,
لب های مرا بوسید اما دشنه در قلب من فرو کرد !

فصل از دست دادن…
فصل همیشه باختن …
فصل به دست نیاوردن …

همه چیز مرا از من گرفتند
ناگهان دیدم :
در شانزده سالگی مانده ام
سال های عمر می گذرد
اما من بزرگ نمی شوم
بزرگ می شوم
اما در شانزده سالگی به خاک نشسته ام

فصل غم های همه بزرگ
فصل دردهای همه عمیق
فصل شکست های همه عجیب
فصل دوست داشتن های همه بی انتها …

و بکارت رویاهای من ,
یک شب ,
به خون نشست
و استمناهای همه مالیخولیایی ,
زفاف مرا ,
تا فراز دشت های انتحار ,
برد و , …برد
و من عروس دیری متروکه شدم که هیچ موذن نداشت !

کار را
تمام کردم
اما دریغا ,
که مرگ هم از سر لطف ,
درهایش را برویم نگشود …
و تنها در بیابانی سرگردان شدم که در آن دری بود
که با هیچ دق البابی گشوده نمی شد
و سراب بود
و سراب بود
و سراب بود …

خواندم
با صدای بلند
با فریادی از درد
با گلوی زخمی
اما هیچ اجابت نشد
و تمام دق الباب های من بی جواب ماند
هیچ کس انگار در خانه نبود !!

آه ای شانزده سالگی
ای فصل نگاه های از من دور
ای فصل لبخند های همه کور
ای فصل هشیاری های همه درد
ای فصل تجربه های همه دلگیر
ای فصل عشق های همه منسوخ..

اما من ,
همچنان دل در گرو عشق داشتم
بنده ی آگاهی بودم
و کسی که بزرگ شد
دید
فهمید
فریاد زد
عاشق بود
و ….
شانزده ساله بود !!

آه ,
ای ,
شانزده سالگی …

اکبر درویش 13 آذر ماه سال 1391 . تهران

به اشتراک بگذارید:

editor

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *