به من شک کن ولی بگذار بگویم حرف آخر را
تو هم با من نبودی یار رفیق و همدل و همپا
تو هم بد بودی ای همراه ندانستی چه می گویم
که من در بازی احساس هوایی تازه می جویم
دلم در بند آوازی ست که باران واژه اش باشد
ببارد بر سر دنیا که این دنیا زهم پاشد
زنو از عشق غزل سازیم من و تو معنی ی رازیم
شویم همسفره و هم دل به نام عشق به هم بازیم
به من شک کن ولی بگذار سرت را روی شونه هام
اگر با من تو بد کردی هنوز هم من تو را می خوام
هنوز هم تکیه گاهم من برایت جون پناهم من
هنوز هم تشنه ی یک عشق در عمق اون نگاهم من
دلم لبریز همدردی ست که با تو هم صدا باشم
در این فصل پر از نفرت بتونم با تو من ماشم
بخونیم از دل و از جان بخونیم با همه ایمان
که عشق تنها صدای ماست بخونیم بر همه یاران
به من شک کن ولی بگذار بگویم حرف آخر را
پناه امن تو هستم تو ای بی کس ترین تنها
هنوز هم تکیه گاهم من برایت جون پناهم من
هنوز هم تشنه ی یک عشق در عمق اون نگاهم من …
اکبر درویش . آذر ماه سال 1391