نانم را می دهمآبم را می دهمجانم را می دهماما ,ایمانم را ,هرگز …..ای آزادی ,معتکف خانه ی توامستایش کننده ی تودوستدارتوو همراه تو می
ترس ,برادر مرگ است …اکنون ,می ترسم ,تو را ,صدا کنم ..!! …..…..اکنون می ترسم …تو … را … صدا …کنم … هان مرگ ,برادر
مرا به بینمن هستمو دوست می دارمآن چنان زیباآن چنان زلالآن چنان شگفتکه نمی توان گفتکه نشاید گفتکه نیاید گفت … مرا به بینو باور
آغوشت ,کدامین شب ,پناه این تن خسته ی من خواهد شدو در کدام لحظه ی ناب ,دستانت ,نوازش خواهد کرد این برهنگی ی احساس مراتا به
دل من ,آن جاستپیش تودل تو ,اما ,در کجا ,می گردد…!!؟ اکبر درویش . تابستان سال 1372 رزن همدان
چه کسی ,سکوت را می فهمد ؟…من او را ,گم کرده امسال هاست .. سالیان ها…پیش از خلقت انساناز ازلپیش از ازلآنگاه که هنوز بود ,
از نگاه نو ,آبستن شده ام !به بین چه فروتنانه ,درد زایمان را ,چون صلیبی ,بر دوش می کشمتا فرزندی به نام عشق را ,به
خودت را ,رها کندر آغوش من هستیاین امن ترین مامن دنیا…سر بر شانه ام بگذارهق هق گریه هایت را ,اندوه سینه ات را ,سنگ صبور
بارها , …زخمی شدمخسته شدماما از پای نیفتادمآزادی از قفس ,این آرزوی دیرینه …اما هر گاه ,از قفسی آزاد شدم ,به اسارت در قفسی دیگر
مرا بنوازبا چشم های بستهاکنون که کوری ,بیماری ی همه گیر جهان ما شده استبه بین ,دریا به موج رسیده استافق به خورشیدمن به تکرار