چشمای تو یه جوریه انگاری که خواب می بینمتو خواب های ندیده ام آفتاب و مهتاب می بینممی خوام که تو چشمای تو زل بزنم
دستتو بذار تو دستام حس دستامو صدا کنای عطوفت تو ممتد منو با عشق آشنا کنبذار تا کنار تو من زندگی رو یاد بگیرمسر رو
هنوزم حال من خوش نیست تو را هر لحظه کم دارمهنوز تو باغچه ی قلبم گل تنهایی می کارمچه کس می داند این احساس چه
گمان نکنم که ز خاطر رودجفایی که تو با دلم می کنیبه بدنامی ام تو چرا می کشیدلم را اسیر ستم می کنیستم می کنی
” خود او آمد “شاید به گونه ای دیگر ادامه ای بر ” آمد “عشق و آرزو آمدآن یار نکو آمدآن فرشته خو آمد …
آن گل به سمن آمدآن سرو چمن آمدآن یوسف من آمد …آمد…آمد…آن گلشن راز آمدآن مایه ی ناز آمدبا نغمه و ساز آمد… آمد …
تو پیمان شکستی بگو چه کنمچه بی من نشستی بگو چه کنمشکایت برم من به درگه حقتو قلبم شکستی بگو چه کنمبگو چه کنم وای
خوب رویاهای من من هوادار توامتوی این شهر شلوغ داغ بازار توامخوب دل ساده ی من یار و دلداده ی منای نظر کرده ی عشق
در حریق بودن در افول و سوختنناگهان پرسیدم لحظه ای من از منکه مرا آیا هیچ همدلی دیگر نیستدل من می بازد باختنش بهر کیست
یه حسی توی دستامه که می گه دستاتو می خوامپاهام می گه فقط راهی که تو می ری منم میاممی خوام که با تو همراه