ترس از قضاوت نیست اما شهامت نیستاز خود چه ها گویم ای داد شجاعت نیستترس از قضاوت نیست میل حکایت نیستاز دوست و از دشمن
تا حالا دلم نلرزید / جز یه بار که چشماتو دیداون دو تا چشمای روشن / منو برد تا شهر امیدتا حالا دلم نلرزید /
به من اعنماد کن تو را خوانده ام به من اعتماد کن به بین مانده امکنار توام از ازل تا هنوزابد را نبین نغمه ی سینه
من از ترانه پر شدم چه عاشقانه تو شدمبه حرمت بلوغ عشق به بین به بین که نو شدمغزل شدم به سادگی تو وسعت آغوش
وقتی شب آغاز شد مرگ روز آواز شدزندگی چون خنجر بر تن پرواز شدمن یه هو ترسیدم تو خودم لرزیدمعطش من را در مسلخ تن
بنویس کم ننویس ای تو که دریاییتو منو خم ننویس معنی زیباییای نگاهت رویا توی دستات جنگلعمق ناب چشمه توی چشمات جنگلسبز و آبی و
تو چشات میخونه داری ساغر و پیمونه داریتو به زنجیر حریمت مثه من دیوونه داریتو لبات رنگ شرابه بوسه هات طعم گلابهبا تو بودن می
از نقطه تا به خط شعری از سال های خیلی دور ..از 20 سالگی (سال 1354) …آن زمانی که برای بیان احساسات خود دنبال واژه می
بوسیدن لبهایت آغاز سفر باشددر معراج این بوسه عشقی در گذر باشدمن با بوسه ی لب هام ناگفتنی را می گماحساس وجودم را می گم
فتنه این بود که تو در دل ما کردیدل تنهای ما تو چه رسوا کردیفتنه ها پا کردی ما رو شیدا کردیما رو عاشق کردی