در جستجوی تو به درگاه تو گریه میکنمتو را از تو می خواهماکنون بی تویی ,مرا به سراب بی منی کشانده است !! اکبر درویش پاییز
( شعر اول از مجموعه شعر واره ای برای روشنک ) :روشنکروشنکتاریک استخورشید اسیر ابرهاستاما روشنی می آیدیک روز … یک روز روشن … یک
گره از کار خلایق مگشایی , ؟همچو باری بر دوش خلایق مشوگر تو را نیست سر شوریده باختنپای بگیر از راه برو عاشق مشوخون سرخ
در آغاز , “کلمه” بود (1)کلمه , در گفتن بود (2)کلمه , خود نبض گفتن بود (3)کلمه , برای شنودن بود (4)کلمه , تمامی احساس
در را به روی من بسته ایو خود گوشه ای نشسته ایو آب را نماشا ,که من را می بردبا خود به اعماق گرداب هابه آغوش
پدرم ,نطفه ی طاعون را کاشتمادرم ,اسم مرا ,طاعون گذاشتسر نوشت ,نقش مرا ,در تب طاعون کاشت . طاعون آمد…( رنج های طاعونی 2 )نوروز
فراموش کرده ام که تو نیستیتو هیچگاه نبوده ایو من با رویای تو زندگی می کرده ام…دریا را…دریا را ,آن موج سرکش که من سوار
آه ای روزهای طاعونی ,یادتان بخیرکه بعد از طاعون ,بیماری ی مرموزی بر جهان ما حاکم شدکه اگر طاعون با آتش نابود می شد ,این
اگر دریا بودمهیچ تشنه ای ,در هیچ کجای زمین ,تشنه مردن را تجربه نمی کرد .
این روز ها ,بیشتر از آن که ,من شعر بنویسم ,شعر مرا می نویسد .این روزها ,همه چیز ابری ستهمه چیز زشت استهمه چیز دلتنگ