کامل نمی شومخودم می شوم …پذیرفته ام که من آن عیسای ناصری نیستمکه باید صلیب بر دوش تا فراز جلجتا بالا برومنه بودا هستم که
یاران ,همدردم نبوده اید !با لبانتان همدردم مشویدچه ,گفتارهای لب زدوده شوندگفتارهای قلب اما ماندگار شوند.. چونان پیاله ی شراب باشیدکه پای برجای و محکم
افسوس ,که دیگر دیر استهر چند ,رنج نداشتن ها را ,آگاهانه ,احساس می کنیاما چگونه ,پای را ,بیرون از این هراس می کنی ؟ افسوس
در تمام جهان سرگردان بودمبر هر چیزی که تو در آنی ,گواه بودمو دیدم که همه ی مردمان ,بی هوده بدین سو و آن سو
نان غزل ببخشاین سفره ی خالی رابرکت باشهمه ی بود و نبود مرادر کنار این سفره بنشینبا منکه همیشه انتظار را جار زده امتا ترانه
تا رسیدن به دریا راهی نیستحتی گر شبنم باشیحتی اگر کم باشی خم باشیخسته و درهم باشیتو , می توانی تو می توانیتو نباید خم
من ,دلم می خواهدآن چنان که باید ,زندگی را کشف کنم _ زندگی کردن را _من ,دلم می خواهدروزگاری ,فارغ از این باور ,که دگر راه
در دنیایی حصار در حصار ,.اکنون مرا به بند کشیده اند …در زندان خود اسیردر زندان تو اسیردر زندان زندگی اسیر …آیا روزی فرا خواهد
درد را بکشننویس …!!و کشیده شدمتا نا کجا آبادیکه نشانی از هیچ آبادی نداشتبرهوت…برهوت… آیا جز سراببرای یک مسافر تشنهچیز دیگری بوده اید !؟ اکنون
شهسوار اقبال من ,افسوسآن زمان که باید می آمدی ,خواب ماندی !این گونه بودکه طلسم ناتوانیبر دست و پای من تنیده شد و چقدر انتظارت