“بر خاستم تا سخنی بگویممیخواستم بگویم :_ ما همه قربانیان لحظه ای هستیمکه تاریخاز تبرئه ی آن عاجز استاما گفتند :_ لطفا بنشینیدشما برای گفتن
“آهای رفیق عیسای ناصری ، آیا دست هایی که در حق تو خیانت کردند ,وقتی شسته شدند ,پاک شدند؟هرروز هزاران هزار دست خود را هزاران هزار بار
خودم را کشف می کنماین جزیره ی ناشناخته راهویت خواهم بخشیداکنون که بی نامی و بی نانی راحکمت زندگی خود ساخته ام !!
“دست هایم را نگیربه یاری من نیاحتی مرا نبیندر گوشه ای از حافظه ات می نشینمآرامآرام …فقط بگذار بمانم …” اکبر درویش . پاییز سال
از تو , …می ترسماز تو که دوست داشتنت ,زیباترین عاشقانه ی من استاز تو , …می ترسماز تو که خواستنت ,عاشقانه ترین ترانه ی
تا انتهای ابدیت , خیابان های بی وسعت بی پایان ,راه …راه …راه …و نرسیدن چون سرودی بر لب …کدام دستی هم دست_ دست_ ما خواهد
لب هایم را ,دوخته انداما ,دلم هنوز ,همه فریاد است …..به صدای دلم گوش کن !! اکبر درویش . 21 اسفند سال 1391
به پاس عشق و ارادت به ” او “که هفتاد سال برای آزادی جنگیدبه : ” دکتر محمد مصدق “که قلبش تنها برای ” ایران