اطلاعات تماس
شعر

می خواستم بگویم

“بر خاستم تا سخنی بگویممیخواستم بگویم :_ ما همه قربانیان لحظه ای هستیمکه تاریخاز تبرئه ی آن عاجز استاما گفتند :_ لطفا بنشینیدشما برای گفتن

شعر

آهای رفیق : عیسیای ناصری

“آهای رفیق عیسای ناصری ، آیا دست هایی که در حق تو خیانت کردند ,وقتی شسته شدند ,پاک شدند؟هرروز هزاران هزار دست خود را هزاران هزار بار

شعر

کشف خود

خودم را کشف می کنماین جزیره ی ناشناخته راهویت خواهم بخشیداکنون که بی نامی و بی نانی راحکمت زندگی خود ساخته ام !!

شعر

فقط بگذار بمانم

“دست هایم را نگیربه یاری من نیاحتی مرا نبیندر گوشه ای از حافظه ات می نشینمآرامآرام …فقط بگذار بمانم …” اکبر درویش . پاییز سال

شعر

از تو می ترسم

از تو , …می ترسماز تو که دوست داشتنت ,زیباترین عاشقانه ی من استاز تو , …می ترسماز تو که خواستنت ,عاشقانه ترین ترانه ی

شعر

اینک

تا انتهای ابدیت , خیابان های بی وسعت بی پایان ,راه …راه …راه …و نرسیدن چون سرودی بر لب …کدام دستی هم دست_ دست_ ما خواهد

شعر

دلم هنوز …

لب هایم را ,دوخته انداما ,دلم هنوز ,همه فریاد است …..به صدای دلم گوش کن !! اکبر درویش . 21 اسفند سال 1391

شعر کوتاه گویی

بی عشق

شعر

تو را جار خواهیم زد

به پاس عشق و ارادت به ” او “که هفتاد سال برای آزادی جنگیدبه : ” دکتر محمد مصدق “که قلبش تنها برای ” ایران