اطلاعات تماس
شعر

شعر را …

” شعر ” را ,بایداز ” شعار “جدا کردو به ” شعور “پیوند زد …اکبر درویش . 17 بهمن سال 1391

شعر

من , دلم می خواهد

من ,دلم می خواهد آن چنان که باید , زندگی را کشف کنم_ زندگی کردن را _من ,دلم می خواهدروزگاری ,فارغ از این باور ,که دگر راه

شعر

بهار خواهد آمد

شعر

دردانه

بی شرمی !؟اما من نهایت بی شرمی را ,در قلب یارانی دیدم ,که می گفتند :_ یار هستند اما در نهایت ,شناختم شانکه حلقه ی دار

شعر

امشب از اون شباست که من

امشب از اون شباست که مندلم می خواد مست بکنمداد بزنمفحش بدمشکایت از هست بکنموای که چقدر این دل مناین دل دیوونه ی منخسته و

شعر

برقص…

همپای من ,دست به دست من بدهتا دور این آتش برافروخته ,به رقص و پایکوبی برخیزیماین آتش ,که از خشم هیمه ها ,زبانه کشیده است

شعر

اسطوره …

اسطوره ای ,شدیدر ما …در تاریخ …و هنوز می تواناز تو توان گرفتو هر روز می توانبر تو بالید . اسطوره ای ,شدیماندگار…جاویدان …و نامت

شعر

شور و حالی با حلاج

” اناالحق ” ,می پیچید در تمام کوچه هااز گلوی من ,که یک روز من را ,همراه تو ,بردار کشیدندو از هر سوی ,سنگ ها

شعر

باران باش

باران باشبر من ببارخیسم کنترم کنباورم کنمن زمینمهمیشه ی همیشه ,از خشک بودن ,واهمه داشته امبا هر قطره ایدلم می خواهددهان باز کنمو جوانه ای

شعر

من و تو …

بی تو ,من ,” آدم ” بودماما ,کم بودمتنها بودمبی همپا بودم بی من ,تو ,” حوا ” بودیاما ,کم بودیتنها بودیبی همپا بودی دست من