” شعر ” را ,بایداز ” شعار “جدا کردو به ” شعور “پیوند زد …اکبر درویش . 17 بهمن سال 1391
من ,دلم می خواهد آن چنان که باید , زندگی را کشف کنم_ زندگی کردن را _من ,دلم می خواهدروزگاری ,فارغ از این باور ,که دگر راه
بی شرمی !؟اما من نهایت بی شرمی را ,در قلب یارانی دیدم ,که می گفتند :_ یار هستند اما در نهایت ,شناختم شانکه حلقه ی دار
امشب از اون شباست که مندلم می خواد مست بکنمداد بزنمفحش بدمشکایت از هست بکنموای که چقدر این دل مناین دل دیوونه ی منخسته و
همپای من ,دست به دست من بدهتا دور این آتش برافروخته ,به رقص و پایکوبی برخیزیماین آتش ,که از خشم هیمه ها ,زبانه کشیده است
اسطوره ای ,شدیدر ما …در تاریخ …و هنوز می تواناز تو توان گرفتو هر روز می توانبر تو بالید . اسطوره ای ,شدیماندگار…جاویدان …و نامت
” اناالحق ” ,می پیچید در تمام کوچه هااز گلوی من ,که یک روز من را ,همراه تو ,بردار کشیدندو از هر سوی ,سنگ ها
باران باشبر من ببارخیسم کنترم کنباورم کنمن زمینمهمیشه ی همیشه ,از خشک بودن ,واهمه داشته امبا هر قطره ایدلم می خواهددهان باز کنمو جوانه ای
بی تو ,من ,” آدم ” بودماما ,کم بودمتنها بودمبی همپا بودم بی من ,تو ,” حوا ” بودیاما ,کم بودیتنها بودیبی همپا بودی دست من