سنگ را ,نه از برای شیشه ,که برای تیشه ساخته انداما ,قلب را ,از جنس شیشه ساخته اند .دریغ خواهد بودکه قلب من ,که شیشه
کودک درون من ,یک شب ,تیمارستان جهان را ,به تمسخر گرفتو صدایش را بلند کرد شاید مست بودو نمی دانستکه مستان جهان را ,دست بند می
غزل غزل های زمستانیاکبر درویش . 1370.6.28 . تهرانببارید ای باران های بهاریبر این جسم خسته ی زمستانی ی من ,که دیری ست ,در زیر
برقصدیوانه وار برقصدیوانه وار ,در آغوش آرزوهای عریان من ,برقصو عریان باشکه عریانی ات را دوست می دارم وقتی عریان نیستی ,همه چیز تو دروغ
تا ,آن روز آمد که باور کردمخورشید مهر تو هرگز بر بود من نتابیدو من ,که زائر ساده ی دریا بودمبه مرداب رسیدم چه لحظه
مثلا : غزل از سالهای دور : 1368.9.15 مثلا در غربت اما در غربت وطن تا دوستان را چه نظر باشد ” نه در غربت دلم شاد و نه
چراغ های تان روشناکنون آواز بخوانیددر شهرها و روستاها …زمین های تان پر برکت باداز خون وجود من ,این زمین ها سیراب شده اندمیوه های
آخرین لحظات لوط پیامبر فبل از سقوط سودوم و گومورا( این روایت من از داستان سودوم و گومورا می باشد . با این توضیح واضحات که
سرود زایش دوبارهاز غزل غزل های مندر میان قوم مایوس الافسوسدوباره زاده شدنکه نه از مادراز خوددر میان زندگی کردن …1 با یاس ها پنجه
دردانه …همچنان که کویر ,تمام قطرات باران را ,در خود جای می دهد ,و هیچ گاه اشباع نمی شود ,دل من ,تمام غم های دنیا