انفجار …اکنون تجربه می کنیمسال های حزن و اندوه را …سال های شکستنسقوط…از پای افتادن … دو کس را نمی بخشمخودم راو خدا را …
وقتی تو نیستی ,خواب را می خوانمشاید در خواب ,با تو بودن ,به حریم آرزوهای من راه پیدا کند.خواب ,آغوش گرمت را ,به روی تنهایی
با این همه انکار ,هستیاکنون ,بودنت را ,بیش از همیشهاحساس می کنماما ,ترس از قضاوتترس از تنها شدنترس از دست دادن ,چه بی رحمانه ,مرا
سرکش…طاغی …اما ,زیباخواستنیدوست داشتنی …هیچ کسی نمی توانست تو را رام کنداما من ,چه عبثچه بی هوده ,فکر می کردم که تو را رام کرده
این خسته ی زخمی ی تنها را ,امشب ,امنیت کدام آغوشی ,پناه خواهد شد !؟یوخلای بی صلیبی هستم که انفجارهای زمین ,در قلبم ,شکل می گیرد…
من ,پرماز حرف هایناگفتهپرمازناگفته هایناشنفته …..!!! اکبر درویش . مهر ماه سال 1391
واژه ها ,افسوسکه در بیان من عاجز شده ایدواژه ها ,دریغکه در بیان کردن من به گل نشسته اید واژه ها ,ای بیهوده هاکه ,مرا
ماه ,کاش ,لقمه ای نان بودیبرای کودکان گرسنه آن گونه ,بیشتر دوستت می داشتمتا این که ,باشیچهلچراغ آسمان …!! اکبر درویش . آذرماه سال 1391
زلزله ای بودیآمدیخانه ام را خراب کردیزندگی ام را ,زیر و زبرو ,…نماندی !! اکنون ,من مانده امکه این بنای ویران را ,چگونه بسازم !!؟
آه ای شانزده سالگی ,ای فصل گمشده ی من ,که هر چه بر سر من آمد ,از همان زمان آغاز شد که در تو مرا