اطلاعات تماس
آغوشت را باز کن
شعر کوتاه گویی

آغوشت را باز کن

آغوشت را باز کن   آغوشت را باز کن من پیامبری می خواهم که مرا سخت در آغوش بگیرد که آغوشش ، امن ترین مکان

به عدالت رسیده ام
شعر کوتاه گویی

به عدالت رسیده ام !

به عدالت رسیده ام   به عدالت رسیده ام ! عدالت یعنی ، دست های یکی پر و دست های دیگران خالی …   در

می خواهم تو را ببوسم
شعر کوتاه گویی

می خواهم تو را ببوسم

می خواهم تو را ببوسم   سیب کدام است گندم کدام است بهشت چیست جهنم کجاست لب هایت را جلو بیاور می خواهم تو را

لال شده ام
شعر کوتاه گویی

لال شده ام !

لال شده ام   لال شده ام می فهمی ؟   حرف هایم را ، به گورستان دلم می گویم !   اکبر درویش .

روزگار چه بازی هایی دارد
شعر کوتاه گویی

روزگار چه بازی هایی دارد !

روزگار چه بازی هایی دارد   از ترس مار ، در دهان اژدها ، پناه بردیم وای روزگار ، چه بازی هایی دارد !!  

آدم ها
شعر کوتاه گویی

آدم ها !

آدم ها   آدم ها ، این مهره های مفلوک ، چه سرنوشت دردناکی دارد وقتی نقش قربانی را زندگی می کنند !   اکبر

تا سال ها بعد ما بگوییم
شعر کوتاه گویی

تا سال ها بعد ما بگوییم

تا سال ها بعد ما بگوییم   یک نفر فهمید داد زد گفت قربانی شد تا سال ها بعد ، ما بگوییم : ما نفهمیدیم

پیامبر من
شعر کوتاه گویی

پیامبر من !

پیامبر من   پیامبر من ، آوازه خوان دوره گردی ست ، که می رقصد و می خواند تا خلق را سر شوق آورد !

ماهی های کف دریا
شعر کوتاه گویی

ماهی های کف دریا

ماهی های کف دریا   ماهی های کف دریا ، دست و پایکوبی کنید جان تان آسوده مرده است آن کوسه اما ، اینک ،

و هزار کاش دیگر
شعر کوتاه گویی

و هزار کاش دیگر

و هزار کاش دیگر   کاش عقیم بود آدم کاش نازا بود حوا و هزار کاش دیگر ، که بر دلم سنگینی می کند !