اطلاعات تماس
تمام من بودی اما
شعر کوتاه گویی

تمام من بودی اما …

تمام من بودی اما   تمام من بودی اما ، ناتمام مرا ، به دست طوفان ها سپردی !   اکبر درویش . اسفند ماه

پدرم خدا بود اما
شعر کوتاه گویی

پدرم خدا بود اما

پدرم خدا بود اما   پدرم ، خدا بود اما ، دست مرا رها کرد تا در خیابان های شلوغ گم شوم !   اکبر

دروغ بگو
شعر کوتاه گویی

دروغ بگو

دروغ بگو   دروغ بگو باز هم دروغ بگو تا خودت هم ، دروغ شوی اما ، من هنوز ، راست مانده ام !  

دشمن هم شده ایم
شعر کوتاه گویی

دشمن هم شده ایم !

دشمن هم شده ایم   مصلوب شد تا ما برادر شویم تا عشق آواز بخواند ؟ ای داد که دشمن هم شده ایم و نفرت

تا کجا ؟ تا سراب
شعر کوتاه گویی

تا کجا ؟ تا سراب !!

تا کجا ؟ تا سراب   آه ، ای رویاها دور … دور … دور … تا کجا !؟ تا سراب !!   اکبر درویش

عشق روز و ماه و سال نمی شناسد
شعر کوتاه گویی

عشق روز و ماه و سال نمی شناسد

عشق روز و ماه و سال نمی شناسد   عشق ، روز و ماه و سال ، نمی شناسد !   تو را ، هر

رنگ چشم های تان را دوست دارم
شعر کوتاه گویی

رنگ چشم های تان را دوست دارم

رنگ چشم های تان را دوست دارم   کابوس ها ، رنگ چشم های تان را دوست دارم مانند دخمه های گور ، سیاه است

بهار می شوم
شعر کوتاه گویی

بهار می شوم

بهار می شوم   بهار می شوم بهار می شوم تنها کافی ست که : تو یخ ها را بشکنی و جوانه بزنی ای آزادی

ممکن شو
شعر کوتاه گویی

ممکن شو

ممکن شو   ممکن شو ای محال دنیای زیباتری خواهیم داشت !   اکبر درویش . بهمن ماه سال 1395   کاش فاصله ی بین

اکنون دارند خفه ام می کنند
شعر کوتاه گویی

اکنون دارند خفه ام می کنند !

اکنون دارند خفه ام می کنند   دست هایت را ، می خواستم نوازشم کنند اما اکنون ، دارند خفه ام می کنند   دست