اطلاعات تماس
شعر با تو آغاز شد
شعر کوتاه گویی

شعر با تو آغاز شد

شعر با تو آغاز شد   شعر ، با تو آغاز شد و جنس غزل گرفت   ای عشق ، بی تو تمام غزل های

من سردم است
شعر کوتاه گویی

من سردم است

من سردم است   من سردم است کدام آغوش ، مرا ترک کرد که زمستان همیشگی شد و فصول انجچماد ، بر جهان حاکم گردید

جان من
شعر کوتاه گویی

جان من !!

جان من   گفتمش : جان منی جان من ، با جان من در سفری از چه رو ، از حال این آشفته جان ،

یادگاری
شعر کوتاه گویی

یادگاری !

یادگاری   دروغ هایش را ، یادگاری نگه داشتم تا وقتی برگشت ، خودش شرمنده شود و ، … برود !   اکبر درویش .

آی عشق
شعر کوتاه گویی

آی عشق

آی عشق   تو جز کشتن کار دیگری آیا بلد نیستی ؟ آی عشق هر روز مرا می کشی و زنده می کنی تا برای

بگذار در تو باشم
شعر کوتاه گویی

بگذار در تو باشم

بگذار در تو باشم   دنیای مرا ، زیبا ساخته ای بگذار در تو باشم می خواهم خوشبختی را باور کنم !   اکبر درویش

خورشید می شوم
شعر کوتاه گویی

خورشید می شوم

خورشید می شوم   تمام کن ناتمام مرا خورشید می شوم روز تو را ، روشن می کنم !   اکبر درویش . بهمن ماه

تا در آغوش تو بخوابم
شعر کوتاه گویی

تا در آغوش تو بخوابم

تا در آغوش تو بخوابم   اگر کفر است ، باشد خدا را رها کرده ام تا در آغوش تو بخوابم !   اکبر درویش

شمشیرت را از رو ببند
شعر کوتاه گویی

شمشیرت را از رو ببند

  شمشیرت را از رو ببند   دل من ، بی رحم باش عشق کشتن را فقط بلد است شمشیرت را از رو ببند !

عشق قاتل بی رحمی ست
شعر کوتاه گویی

عشق قاتل بی رحمی ست !

عشق قاتل بی رحمی ست   دل من بی رحم باش عشق قاتل بی انصافی ست شمشیرت را از غلاف بیرون بکش !   اکبر