اطلاعات تماس
باید شراب می شدم دریغا شاعر شدم !
شعر

باید شراب می شدم دریغا شاعر شدم !

      باید شراب می شدم دریغا شاعر شدم !     باید تاکستان مو می شدم پر از درخت انگور انگورهای شاهانی در

همچنان آرزو ماند !
شعر

همچنان آرزو ماند !

همچنان آرزو ماند !     چه شب ها که به صبح نرسید چه روزها ، که تاریک ماند و آرزوی دیدن خورشید ، همچنان

و ما زندگی می کنیم ؟
شعر

و ما زندگی می کنیم ؟

و ما زندگی می کنیم ؟   قطارهای بی سرنشین واگن های خالی ایستگاه های متروک و مردمانی که بی هدف کلاه از سر بر

زن ها را دوست دارم !
شعر

زن ها را دوست دارم !

زن ها را دوست دارم !   زن ها را ، دوست می دارم زن ها را ، بسیار دوست می‌دارم زیبا هستند اما نه

ای عشق
شعر

ای عشق

ای عشق     واژه ی شعرهای من شده ای ای عشق چون باران تند بهاری بر هستی من می باری تا برهوت بودن مرا

و باز هم زمستان است !
شعر

و باز هم زمستان است !

و باز هم زمستان است !   زمستان است باز هم زمستان و دل من ، در خاک است ریشه هایش در هوا و برگ

زمستان است !
شعر کوتاه گویی

زمستان است !

زمستان است !   زمستان است و باز هم ، زمستان …. و هوای سرد بر گرده ی درختان شلاق می زند انگار آمدن بهار

غمگنانه !
شعر کوتاه گویی

غمگنانه !

غمگنانه !   ما را ، ….. دیده ، به دیدار دشمن کردیم باز !!   اکبر درویش . بهمن ماه سال 1398    

چقدر باران را دوست دارم !
شعر

چقدر باران را دوست دارم !

چقدر باران را دوست دارم !   می خواهد ببارد آن ابر سیاه اما نمی داند چگونه کافی ست که کمی فشرده تر شود و

دریا را
شعر کوتاه گویی

دریا را

دریا را   دریا را … دریا را …. هر چند ، تا قطره ها با هم رودی خروشان نشوند ساحل دریا را ، بوسه