اطلاعات تماس
چشم هایت
شعر

چشم هایت

  چشم هایت   چشم هایت آن دو چشم زیبا وسوسه انگیز مرا جادو کرد ومن ، که همیشه دشمن سرسخت وابستگی بودم به چشمان

دوستم داشته باش
شعر

دوستم داشته باش

  دوستم داشته باش   دوستم داشته باش روزها ، زیباتر می شوند و شب ها ، دلنوازتر … دوستم داشته باش فصل ها بهار

سنگ و سگ
شعر

سنگ و سگ

  سنگ و سگ   دردآور است سنگ ها را می بندند و سگ ها را رها می کنند در هجوم سگ های وحشی ،

مرا رخصت چشم تو کافیه
ترانه

مرا رخصت چشم تو کافیه

  مرا رخصت چشم تو کافیه   مرا رخصت چشم تو کافیه که بر هم بریزم زمین و زمان زبر زیر و رو سازم این

من کجا ایستاده بودم
شعر

من کجا ایستاده بودم

  من کجا ایستاده بودم   من کجا ایستاده بودم که باد ، پرپرم کرد !؟ من به زیر خاک جا ماندم مانند دانه ای

با جسم و روحی زخمی
شعر

با جسم و روحی زخمی

  با جسم و روحی زخمی   جسم مرا ، با تمام درد هایش با تمام زخم هایش یادگار مانده از پنج میخی که در

آه ای سیزده سالگی
شعر

آه ای سیزده سالگی

  آه ای سیزده سالگی   آه ، ای سیزده سالگی مگر نحس بودی که مرا از پرورشگاه بیرون انداختند و روانه ی دنیای بزرگی

کاشی در کنار کاش های دیگر
شعر

کاشی در کنار کاش های دیگر

  کاشی در کنار کاش های دیگر   کاش نه زمان بود و نه مکان این دو ، مفهوم خود را می باختند تا ما

مرگ شاعر
شعر

مرگ شاعر

  مرگ شاعر   شکستند قلمش را و بستند قفلی محکم بر دهانش … روز بعد ، مرده بود کسی که با گفتن شعر ،

توحید چیست
شعر

توحید چیست

  توحید چیست   توحید چیست جز به هم پیوستن من و تو وقتی که زنجره ها ، آواز وحدت را می خوانند و قناری